۲۴ فروردین، ۱۳۹۲

گلنار

گيرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خيال
پس دلم منتظر کيست عزيز، اين همه سال؟
پس دلم منتظر کيست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
ماه، يک پنجره وا شد به خيالم که تويی
همه جا شور به پا شد به خيالم که تويی


باز هم دختر همسايه همانی که تو نيست
باز هم چشم من و او که نمی دانم کيست
باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار
کوچه يک عالمه آواز شد از سمت بهار
 
پيرهن پاره ی گل جمله تبسم شده است
يوسف کيست که در خنده ی او گم شده است؟
اين چه رازی است که در چشم تو بايد گم شد
بايد انگشت نمای تو و اين مردم شد
به گمانم دل من، باز شقايق شده ای
کار از کار گذشته است، تو عاشق شده ای


يال کوب عطش است اين که کنون می آيد
اين که با هِیمنه از سمت جنون می آيد
 
بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ايلاتی من!
چِقَدَر سردم و بارانی ام ايلاتی من!
تو کجايی و منِ ساده ی درويش کجا؟
تو کجايی و منِ بی خبر از خويش کجا؟
 


دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نيست
روز و شب منتظر اسب و سواری است که نيست 
در دلم اين عطش کيست خدا می داند
عاشقم دست خودم نيست خدا می داند
عاشق چشم تو هستيم و ز ما بی خبری
خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری
باز شب ماند و من و اين عطش خانگی ام
باز هم ياد تو ماند ومن و ديوانگی ام
اشک در دامنم آويخت که دريا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
 


خواب ديدم که تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت
يک نفر مثل پری يک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت
خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد
"آخرش هم دل ديوانه نفهميد چه شد؟
يک شبه، يک شبه ديوانه چشمان که شد؟"
 


تا غزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
"آی تو! تو که فريب من و چشمان منی!
تو که گندم! تو که حوا! تو که شيطان منی!
تو که ويرانِ منِ بی خبر از خود شده ای!
تو که ديوانه ی ديوانه تر از خود شده ای!"
 
در نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا ؟
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟
ای دلت پولک گلنار! سپيدار قدت !
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟


چند روزی شده ام محرمت، ايلاتی من!
آخرش سهم دلم شد غمت، ايلاتی من!
تو کجايی و منِ ساده ی درويش کجا؟
تو کجايی و منِ بی خبر از خويش کجا؟

"محمد حسین بهرامیان"

۱۰ اسفند، ۱۳۹۱

خواب هزاره ی رویا ریز

به این جایم رسیده....
از قول و قاعده بیزارم
 
از نام و از نوشتن بیزارم
 
از ترس دلهره دانایی....
بیزارم از چه رفته به باد و....
از چه خواهد شد
 این همه که خواب 
هی سیب رسیده 
طعم ناتمام به یک بارگی

مرا طواف همان ملائکم بس بود 
سجده ی نور و سکوت ستاره ام بس بود
 
این چه رنج و راز بی آغازی ست
 
که هی نرفته باز....
دامن دریا را به تحفه ی تشنه اش تر کنم ؟

مرا به خانه ی خودم 
به خواب همان هزاره ی رویا ریز آینه برگردانید
 
به طعم ناتمام و نه برکت بوسه
 
تنها باد است که از فراز خاکستر  ما می گذرد
 
بگذارید به خانه ام برگردم
 
مرا جز آن آرامش تا ابد عجیب
 
دیگر هیچ آرزویی از ازل نبوده است.

"سید علی صالحی"

سه نقطه‌ ی ناتمام


ما.... 
آدم های بيکار اين حدود
ما....
 
شاعران بزرگ اين باديه
بر اين باوريم
که در انتهای هر سطری
 که پيش آمده است....
سه نقطه
ی ناتمام نهاده ايم!


يعنی ....
 
یکی بدون پرس و جو، عاشق است! 
يکی....
آلوده به آوای نور!
و من....
که در خواب سومين ستاره ماندهام....
چه کنم با اين همه نقطه ی ناتمام؟

"سید علی صالحی"

دنیای امروز من...


اینجا....
 در دنیای من....
گرگ ها هم، افسردگیِ مفرط گرفته اند!
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند!


می دانی
به رویت نیاوردم!
از همان زمانی که جای "تو"
به "من"  گفتی  "شما ...."
فهمیدم پای  "او" در میان است.


اجازه
 
اشک سه حرف ندارد.
اشک خیلی حرف دارد!


می خواهم برگردم به روزهای کودکی.
آن زمان ها که پدر، تنها قهرمان بود.
عشــق.... تنـــها در آغوش مادر خلاصه می شد.
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود.
بدتـرین دشمنان ام، خواهر و برادرهای خودم بودند.
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که می شکست، اسباب بـازی هایم بـود
و معنای خداحافـظ....

تا فردا بود.

۱۰ بهمن، ۱۳۹۰

علی شریعتی


چه تلخ و غم انگیز است
سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش کلاه بگذارد!
این سرزمین را با عقلِ مصلحت اندیش ساخته اند. 
پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست 
و چاره ایی دیگر پیدا نیست.
.... و من چنین کردم 
اما چنین نبودم و این دوگانگی مرا همواره دو نیمه می کرد.
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند.... 
پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه می شود.
دوست داشتنِ کسی که لایق دوست داشتن نیست....
"اسرافِ محبت" است.
"علی شریعتی"

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید.
هرچند حال آن جز رنج و پریشانی نباشد....
اما کوری را هرگز به خاطر آرامش
تحمل مکن!
"علی شریعتی"


هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم که در برابرم دریا بود
و دریا.
و دریا.
"علی شریعتی"


دلم به حال چوپان دروغگو می سوزد!
بی چاره، دو بار بیشتر دروغ نگفت،
اما رسوا شد!
ولی ما هنوز هم.... 
صادق ترینیم!

"علی شریعتی"

۱۵ آبان، ۱۳۹۰

همه راست می گویند....



ما هرگز فرصت نمی کنيم
تحمل از کوه و....
صبوری از آسمان بياموزيم.


حالا سال هاست که ديگر ما
شبيه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی
به خانه برنمی گرديم.
ما ملاحتِ يک تبسمِ بی دليل را...
حتی از يادِ زندگی برده ايم.


کاری نمیشود کرد!
کبوتر دور  و....
کلمه تاريک و....
زندگی....
عطرِ غليظ کبريت سوخته ای است
که ديگر برای اين چراغ بی چرا مُرده
کاری نخواهد کرد.
حالا هی بی خودی بگو چرا خوابت نمیآيد؟


می گويم خوابم نمی آيد!
نگاه می کنی...؟
ساعت پنج و نيم صبح سه شنبه است
فقط سکوت، سوال، ماه
پرده، خستگی، ملال.
احساس می کنی از گفت و گوی بُريده بُريدهی ديگران
چيزِ روشنی دستگيرِ اين شبِ شکسته نمی شود؟


شناسنامه ام را ورق می زنم
جويده جويده چيزی به ياد می آورم
سالها پيش
مرا به دريا بردند.
گفتند همين جا
رو به قبلهی گريههای بلندِ باد بنشين و
ذره ذره و بی چرا بمير.


.... و من مرده بودم
او مرده بود
و ديگر او....
هرگز به آن گهوارهی شکسته باز نيامد.

"سید علی صالحی"