در وداع


اتفاقی ساده بود از زندگی
اتفاقی ساده گر
پیمان به دستی می شکست!
تنها....
همین!


ای دریغ از دانه ای جو
معرفت!
پیمان شکستی نارفیق
آخر بگو....
حرمت چرا؟


باورم نیست عزیز دل من
باورم نیست....
همان عاشق چشمان غمینم
که به دنیای تو دیوانه نظر کرد
تو باشی، گل من!
باورم نیست
همان ناجی  شب های بلندم
که به یلدای زمستان
شررم کرد
تو باشی، گل من!


درگذر واژه ی امروز زمان
فعلِ شکستن
چه فراوان به پسِ
واژه ی پیمان
شده پیوند!
عهد ها....
خالی و بی معنی و ....
پوچ !


گر چه از شامگه  کولی ما
از همان لحظه ی آغاز خطا
"می رسم"
واژه ی سر بود..... ز ما
ولی ایکاش عیان می گفتی
که رسیدن به کدامین سر این قصه تو را
مَدّ نظر بود..... دلا !


مثل روز..... روشن بود
که به فرجام صمیمیّت خورشید
در آغاز زمستان
نظری.... شک باید!
بر من اینگونه هویدا شده بود
آنکه در نیمه ی شب
حلقه ی ناخوانده به در می زند از
سلسله ی بیرق یار
هر که باشد که حبیب است
ولی....
حادثه ....
بیدار است!


دیده بودم
بخت شوریده ی خود را به زمان
آشنا بود مرا
بازی پایان جهان!
دیده بودم به نمازم سایه ها می گریند.
من همان
مرد پریشان زمین بودم و
سلطان غمان!
مرد لحظه های پایان
شاهد مرگ ستاره در
خواب بیابان
کوله بارم همه پر بود
به تکرار خطا!
مرد اسطوره ی بی.....  ثانیه ها!


باورم کن!
من "خداحافظ" بسیار به دنیای شما آوردم
در تکان دستم....
من وجودی چیره دستم!


لحظه ی تلخ وداع
اوج رفتار من است
تو بیا شاهد من باش
تو بیا باور کن
که به هنگامه ی رفتن
بس که زیبا....
به تو من دست تکان خواهم داد!
گویی انگار که من
پای وداع آمده ام
پای این ثانیه ها زاده شدم
اصلا انگار که من
والی هر فاصله ام!


باز بگو نه ..... تو ولی
فاصله ها.... سهم من است!
باورم کن
من به شکرانه ی این
فاصله ها زاده شدم


من نباشم....
تو که را زخم زنی؟
تو نباشی....
من که را زخم زنم؟
از همان روز نخست
جای یک دشنه به اندازه ی تو
در میان دو سلامم
خالی بود!
من به یک زخمه به درگاه تو در
قلب نیاز آمده ام!


من به وابسته شدن.... خرسندم!
من برای تو چنان مدیون ام
که به هنگامه ی رفتن باید
بغض آسمان پاره کنم
قدحی آب به هاون بزنم
تا دل سنگ، آب کنم


ببین....
نه فقط کاسه ی چشم
که کاسه ی آب هم افاقه نمی بخشد
که دارد به رفتن ات
باران می آید.


یاد من می ماند
در ناسِزَد ِحادثه ی عشق
قانون جدایی
..... زیباست!


یک روز جوان بودم و در سر
پر از احساس حماقت
که بدانم به تکان دادن دستم
چه زمینی ....
به جهان می لرزد
می ریزد
می میرد!


باید که تو را همدم نو
یار کنم
به گمانم که بدانم به کجا؟
فکر بکری دارم
گر در اندیشه ی تاراج
به نخجیر  شدیم
صید اعلا به گرفتاری تو
دام شود!


مثلا....
رهگذر عمر حضورش به زمان
فرصتی بیش میسّر سازد
تا به چشمان تو از "پیله"  گرفتار شود.
خالیِ جای تو در خاطر ِقلبش
 پُر باشد!
تازه  باشد!
بر غمت....
اندازه باشد!


بگذریم از واژه هامان ای مسافر
لحظه در آنِ وداع است کنون!
تیشه در دست من است!
مرد دیوانه ی پایان!
تو برو همسفر نیمه ره ام
دست خدا می سپرم!
من به تصویر تو در آینه هم
شوق اسارت دارم
من به ویرانی این حادثه طاقت دارم
تو برو تا که جهانی بهم آشفته کنم
به تکان دادن دستم
و کمی هم....
لبخند!
بهار 94

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر