سلام ای آشنای این زمین
ای گل باران زده ی بی سرزمین
از چه بی تاب شدی؟
تو به هنگامه ی این شب زده ها
مثل یک عابر ِدر حالِ سفر می مانی
نرم و آهسته سفر کن
بی واژه گذر کن
و برو....
که جدا بافته ای!
و یقین کن که دلاور ....
فتح در راه است.
حالیا عمر اگر بر تو گران می گذرد
باکی نیست!
تو خدا را داری
تو خود بارانی
راستی....
تو نگو بی خبر از زخم سراسیمه
ندارد که خبر!
قاصدک....
همدم هنگامه ی صبح است مرا
می رساند خبر از بارش رگبار بلا
در سیاهیِ شب فاصله ها
طاقت از پیش فراتر کن و تا صبح
بیا.
تو بیا با من باش
تو بیا یارم باش
تو به «سی مرغ» نیاندیش.... ولی!
حاصل این همه اندیشه چه بود از
همه عمر؟
جز همانی که برون آمد از اندیشه ی
دیروز تو «سی مرغ» و
کنون.....
پای هر صحبت دانه، به تو می
اندیشد.
بگذار که ماوای تو در ذهن پرنده
از تو «سی مرغ» بزاید به جهان.
گر تو هم زخمی راهی....
گر تو بی یار و پناهی....
چاره ای نیست
جز همانی که به تغییر زمان
تو بمان،بر سر تکرار زبان
تو خود خویشت باش!
متن جاویدت باش
تو بیا کاری کن.....
که تو کاری نکنی!
ترک رفتار به یاری نکنی
بگذار جهان در گذرستان تو باشد
گذران
بگذار که ایوب زمان، نام تو باشد
به جهان!
ما بجز جنگ و تباهی که ندیدیم چه بود!
ماه شب های غریبانه ی ما
روشن از نور منوّر شده بود
جای مهتاب در این دشت بلا
تابش از آتش دشمن شده بود
گر چه می دانم از آن بارشِ بارانِ
دل انگیز
ولی....
بارش دشت پلاسیده ی ما
بارش سرب خروشان شده بود.
دیده بودم....
دیده بودم که گذر می کند از سینه
گهی پیک صبا
گذر سینه ی ما هم گذر از
سینه ی اروند خروشان شده بود.
عاشقی هم جریان داشت در اندیشه ی
ما
هر جوان عاشق خون ریزی و اعدام
برادر شده بود.
جای تکرار ِعزیز و دل و جان و تن
و عشق ....
اخوی، سید و حاجی..... مُد دوران
شده بود
جای بوسیدن لب های پر از خواهش گل
بوسه بر چفیه ی خون آب برادر شده
بود
گفته بودند:
یکی قطره ی اشک آید اگر از دل و
جان
می نشاند همه ی آتش دوزخ به جهان
آتشِ فتنه دشمن که گداز است هنوز
بس که ما بر سر ِزاریم....
وطن بحر خروشان شده بود!
نشد آن شعله فروکش کند اما به خیال
هر که هم سنگر ما بود،
دلش چون دل ِدریا شده بود !
ترسم اینست که بر سنگ مزارم بنویسند
خفه در آب و بگویند که او
به زمین داد اگر جان به جهاندار
ولی.....
یک شب از اشک فراوان
بسترش، بستر دریا شده بود!
در همین کشور همسایه
چه شد بر سر ِپیمانِ برادر
که در آن روز، همه ....
دشمنِ بعثی و کافر شده بود!
همه دنیا، یکی بود و خدا
یاور تِنهای وطن !
باغ ات آباد خدایا
که از انبوه ِتجاوز به وطن
گر نبودی تو نگهدار....
وطن....
فاحشه در هر شبِ خاور شده بود!
بگذریم از همه ی آنچه که می دانی
و
دانم که چه بود.
دستِ آخر ....
یادمان رفت بپرسیم و سفر کرد
به روح ملکوت!
پایِ این جنگِ مقدس
که تو گفتی: نعمت....
لفظ "تحمیلی و بیگانه" چه
بود؟
ضامن این همه نعمت....
حمدِ دستانِ که بود؟
که بر این روزی ما
بانی رحمت شده بود؟
ثمر این همه خون ریزی و فحشا و فساد
خالیِ جیب که را....
مقصد غایت شده بود؟
بر من اما نه چنان بود
که همسایه چو دشمن باشد
نه چنین بود که هر خفته برادر
باشد
نه به رفتار فریبنده ی زور
نه به فتوای فزاینده ی گور
کودکی های مرا....
جای لالایی مادر
زوزه ی سرکش خمپاره شد و
خواب ربود.
نوجوان بودم و قد قامت خورشیدم را
جهل مردان کهنسال زدود!
ای دریغ از گذر ِعمر جوانی
که سفر کرد و ندیدیم چه بود!
همچو رعد آمد و آنی که بجا ماند
فقط فاصله بود!
در عوض می دانم
هر پلاکی که تن اش
پلی به مجنون می ساخت....
دل لیلای پریشان یکی بود
که می رفت و قماری
که به مجنون می باخت.
در عوض می دانم
در دل "عباس دوران" ام
چه بود
مرد مردستان میدانم که بود
می شناسم تک زن قناسه را از راه دور
دیده ام برنو به دوشِ کودکِ کرد ِغیور
من از کِرنال نادرها نشان دارم.
من از جا ماندن پا روی مین
صد نوجوان دارم
به گاز خردل و اعصاب و «شین میم
ر»
یتیمان در میان دارم
شکایت های دل را محضرِ
"صاحب زمان" دارم!
تحمل کن برادر
بارش رگبار سرب از آسمان را
تحمل کن دو روز ِنامرادی های دوران
را
نمی گویم که بی اندوهِ استنشاق
باروتم
نمی گویم که در تنهایی ِسنگر
چه بی اندازه دلتنگم!
ولی دلتنگِ دلتنگم....
که می سوزد چنان کوره
دل هر مادری که
ناله هایش می دهد رنجم.
بسر طوفان دوران ها وزید اما....
هنوزم استوار از نام ارژنگم
هنوزم بی امان در فتح هر جنگم
چه باشی یا نباشی....
من همان یکرنگِ یکرنگم
من از پایانِ شب با تو سخن گفتم
برادر
حلالم کن اگر یک شب
نشد قسمت
از این میخانه برگردم.
زمستان 93
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر