نوشتم بنامت، بیادت....
به سودای جا مانده در شهد
کام ات
به ابرو گره خورده حال از شکایت!
بنامت نوشتم بدانی که دل
گیر ِتوست
چنین بی قراری....
نشان از تپش های دلگیر ِتوست.
نوشتم نباشی تو غافل ز حالم
ز وهم است یا نه، ندانم
که تسکین درد است و راهی ندارم
بیادت نوشتم که تا جان مرا در
تن است
بسی سینه لبریز شوق است و
دیده تر است
نوشتم....!
به نامت....
به یادت....
به جادوی شب در نگاهت
که دیوانه ام کرد.
نوشتم که آغاز و پایان دفتر،
تو بودی مرا!
دل و دین و دنیا که نه
هر چه بودم.... تو بودی مرا!
برایت نوشتم که عمرم سر
آمد، بیا!
بیا این دم واپسین ام رها
کن مرا، بی وفا!
نوشتم چه بسیار و چندی به تکرار
نوشتم من اما....
ندادی جوابم به یک بار
به هرباره سیلاب دیده روان شد
مرا
یکی قطره اشک آمد و صد نهان
شد مرا
در آن آه سینه چنان دل گرفت....
جهان در غم ات "لامکان" شد مرا
به هر بار ه من سوختم، ولی بی
صدا
تو گویی که روح از تنم پر
زد و شد جدا
همی گفتم از آنچه با نام تو
می نوشتم
نوشتم به نامت و تنها.....
تو را....
می نوشتم!
نوشتن همه کار من بود و کس
قلم در کتابت خجل بود و خس
نوشتم در این خیل یاران....
یکی یار جانانه نیست!
یکی مَحرَم سینه، راز نهانخانه
نیست
زبان را توانابه تکرار نامت
اگر ساده بود
مرا شوکتی بس فراتر به
میخانه بود
نوشتم که مجنون بی لیلی
افسانه نیست
چو عنقاء نباشد بگو هیبت
قاف چیست؟
گنج سینه به رازی بود کاندر
اوست
آنچه رنجش دهد، عزتش پای
اوست.
زمستان 91