سیاه .... سفید

   جهانی را که ما اندیشیدن را یگانه دلیل برای «بودن» و «هستن» مان می دانیم، جهانی است مملو از دوگانگی ها، مملو از تضاد ها، تغییر ماهیت ها. سیاه در مقابل سفید، خوب در مقابل بد، بیش در مقابل کم و خدا در مقابل ابلیس.


   در این کار حکمتی نهفته است که همواره بدنبال هوش مخاطب خویش می گردد. هر که بر این کار گوشه چشمی، نظری داشته باشد، محال است بتواند که نماند و لمس این مسئله را، جاذبه مطلب را، ندانسته سفر بنماید. بدون درک این حکمت، تکوین سفر برای مسافر میسر نگردد، چرا که درک این راز، کلیدی به دست اوخواهد داد که در ادامه راه کمال، از پس پرده های گسترده بر سیمای ظواهر، به حقایق هستی بنگرد.

   گذشتن از سد موانع بدون در دست داشتن ابزاری کارآمد، میسر نخواهد بود و چه بسا درنگ بیش از اندازه در متن های زندگی، بس خطرها را که متوجه رهرو نسازد و صد البته که پل برگشتی هم در کار نباشد. به عبارتی در طول این سفر روحانی، وجود بیشمار دوراهی ها و چند راهی ها در مسیر حقیقت، آن چنان روح و جسم انسان را دچار دوگانگی ها و چند گانگی ها و حتی بیگانگی ها می سازد که اگر آدمی در مقابل آنان بی سلاح و بی دفاع قرار بگیرد، کشاکش این نیروهای عظیم طبیعی، روح و جسم و افکارش را چونان روباه ها، گرگ ها و کرکس ها، می فریبند و می درند و سرانجام استخوان هایش را نیز تکه تکه می بلعند.


هرجا که در پس نگاه عاشق به معشوقش، 
شرارت،
 
ذهنِ اندیشهِ گل را به زوال اطلسی می بخشد،
 
پرسش و فلسفه در ذهن خدا نطفه می بندد و
هر که اندک خردی در او باشد،
 
پاسخ عقلش را از دلِ بیدار،
 
به زبانی و به آوایی و لحنی دیرین
خواهد یافت.


   در چنین کشاکش فرساینده ای که آدمی در میان بی شمار جاذبه ها و دافعه های زندگی، چونان کاهی در برابر باد، تقلای نبرد خونین بودن و نبودن خویش را در دردمندانه ترین و ناامیدانه ترین واژه ها به وداع می نشیند، ناگاه حرارت دستانی «مطلق» بر شانه های یخ زده اش جان دوباره می بخشد و صدائی که به آرامی و نرمی در گوشش می خواند: 
اینجایم......
 
تحمل کن، تعمل کن و مرا دریاب

مرا دریاب و بیاب....


   برای رسیدن به ذات یگانگی و ادراک وحدانیت در عالم، باید که سفر کرد، هجرتی داشت، که دوگانگی ها و بیگانگی ها را لمس کرد و چشید. این سفر از خویشتن خویش آغاز شده و تو با پیمودن راهی دشوار و گذشتن به سلامت از دل حادثه ها، سوسوی چراغانی دشتی زیبا در دور دست، هوش از سر خود خواهی داد و حسی زیبا به تو خواهد گفت به سرایی امن و ابدی، به دیاری که برای یافتنش از شهر خودت در دورترین نقطه تاریخ سراسر کذب و تعفن انگیز، به پا خواسته و از خوان هفتم که پیشکش، خوان هفتادم نیز گذشتی، خوش آمده ای. آنگاه به خود می بالی و می گوئی: این همان جایی هست که می جستم. این همانیست که رویایم بود و همانی  که مجنونم کرد.... و آنگاه می نهی اول قدمت را به درون و قدمی دیگر و دیگر.... 

   اما با هر قدم انگار که چیزی به درون تو فرو می ریزد. اندیشه گریبان تو را سخت می فشارد و شمارگان نفس هایت به افول می گراید. گویا سوز زمستانی ایام کهن، حنجره پنجره را..... هر چه نگاه می کنی، تنها و تنها، تنهائیست و تن هائی. 
آری ای همزاد من... 
خداوند رخت سفر بسته و زان دیار کوچیده.
 می دانی کوچ خدا کِی بود؟
من شنیدم که یکی می گفت:

هر گاه که مرغان به هوا خواهی عنقاء، ره قاف پیشه کنند...
 اشک خداوند خدا خواهد ریخت.
او درِ خانه خود را به غم انگیز ترین خاطره در روی زمین
خواهد بست و 
به خود خواهد گفت که برخیز
 که برخیز و از این خانه برون آی و برو
برو تا آخرآن کوچه بن بست
به امیدی که تو را آینه ای منتظر است
شاید این سلسه مرغان ز خود گمشده در هیبت قاف
بیابند سیمرغ
اندر آن لحظه که در آب به خود خیره شوند.
علت از این همه آوارگی از خانه، خدا را...
پر سیمرغ و هوس بازی مرغان هوس باز نبود!
 مردی از «خویش» برون آمد و در را محکم بست،
 این بهانه....
 دشنه را دست سفر داد که مبارز طلبد.
 حجم سیمرغ در اندیشه مرغان حک شد
 و خداوند به ناچار محکوم سفر.
 این چنین بود که لفظ تقدیر به جفا کاری و
 اولین خشت ز هجرت سر کار آمد.
 شرح وصف از هیبت مرغ در همسایه هر کس به فریب از ابلیس
 کمتر از «باز» نبود و چه بسا این کرامت از ما بود
 که نخواهیم کلام بر دل مرغ تیشه زند
 رخست از «غاز» گرفتیم که شاید این کار
 پوشش عیب خدا و مرغ بی چاره کند.
 آری علت، همه این بود که ما حرمت آیینه ی در خانه دل را
 به فریبی....
 به پشیزی....
 به خطائی.... 
و ندانسته به سوداگری از اهل رجیم
 به همان واصف گندم
به فریبنده حوا....
و به ابلیس فسونگر
 که به عالم ندهندش تکه نانی، تکه جائی
جز در «اندیشه»ی هر کس
بفروختیم.