هسته بودیم که در خاک نشستیم
سرمای زمستان همه ی فرصت ما بود
به اندیشه فراسوی حصار ان
به بیرونیِ زندان!
هسته بودیم که در خویش نماندیم،
در شب سرد و زمستان زده ی باغ
زیر تاریکی شن های تن تاک
باغبان خفت و مترسک به کنارش
با کلاغی که
ندیدیم دگر بر لب بامش
همه خفتند به تسلیم زمستان
ما نخفتیم به شوق دم پایان و ....
خداحافظِ زندان!
غم مرداب شدن بود....
که از خانه و کاشانه گذشتیم
عاقبت مشت گره کرده ی خود بر
لب دیوار نشاندیم
هم خویش شکستیم، هم قامت دیوار
هرگز سر پیمان نشکستیم به زنهار
ما شکفتیم به هر شوق و
شکستیم ز ما هر چه حصارانی بود!
تا سبک تر سفر آغاز نماییم.....
باید که به ره
پایِ سفر
خالی و بی توشه گذاریم
ما نیز سپردیم دل از خویش به دریا!
نامی ز "علی" زد رقمِ گامِ
نخستِ سفر ِما.
بر راه نشستیم!
بیداد زمان....
غربت ما کرد نشانه.
از ما سر تسلیم فرود آمد و از یار....
کجاوه!
رفتیم و نشستیم!
بستیم و گسستیم!
بس زخم زبان ها که شنیدیم
بس تهمت بیجا که کشیدیم
از هر چه که دشنام.... گذشتیم
صد ها و هزاران گره در خلوت شب ها
....
با یار گسستیم!
سرمای زمستانی ایام..... چشیدیم،
منت ز کس و مردم ناکس نکشیدیم
اندر دل این خاک....
خزیدیم و خزیدیم!
گه ترس و گهی شوق
گهی خسته، گهی ذوق
هر حال و دمی را به تحمل گذراندیم
از باب متانت به کسی سفره دل را نگشودیم
حاشا گله از روی شکایت ننمودیم
در وادی غربت....
فقدان اَخُوت!
هر تیر حوادث به هوا خاست
چون بارشِ باران طلبیدیم.
هر تیر که بر سینه گذر کرد......
مرگ آمد و جان راه سفر کرد.
تا کام در آرامش جاوید شد و شهد عسل
کرد.....
ما را خبر آمد که تو بر خیز، خدا صرف
نظر کرد.
گفتیم چه رازی شده پنهان که در این
کار
دادار جهان هم شده دلخسته ز دلدار؟
گفتند یکی واسطه گردید و خدا را قسمش
داد
او نیز به پرونده نظر کرد و به اذن نظرش داد.
ریشه یک واژه در اندیشه ی ما بود
ریشه یک حادثه در عرش خدا بود
ریشه دستان قسم خورده ی ما بود
که می رفت از آنسوی زمین برخیزد.
«یاد آنان که دل از خاک بریدند و
تن از خاک نبردند
..... بخیر »
زمستان 92
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر