درِ گمشده یا کلیدِ گمشده؟

سلام .... خداحافظ 
چیز تازه اگر یافتید، بر ایندو اضافه کنید
....
تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار!
روانشاد حسین پناهی

اما جناب  مولانا،

که در اولین نگاه بر پیر مردی از دیار آشنا، دل را باخته میدید
قریب نهصد سال پیش از مرحوم حسین پناهی
یعنی در قرن سیزدهم، 
گویا کلید فتح در گمشده را که ما در قرن حاضر هنوز موفق به یافتنش نگردیده ایم، 
در سرشت آن پیرمرد فرتوت و نحیف
که از همه دنیا، کشکولی بیش نداشت 
ادراک نموده و حتی ابیاتی زیبا در وصف عشق آن شبرو تنها 
سروده است.

آنجا که در پی سالها غیبت آتش افروز شمس تبریز، مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی ، فرزند بهاء الدین ولد نامدار، که وارث علوم بیکران پدر بود و همانا روزگارانی او را عالم العلما نیز می نامیدند و آوازه شهرتش از مرز روم هم فراتر رفته و در سراسر سرزمین عشق سایه افکنده بود، این چنین عاشق و شوریده پیرمردی ژنده پوش میشود و از قید آبرو و شهرت و آوازه خویش گذشته و علاوه بر درهای مکتب خانه به میراث رسیده پدر، درهای دنیوی را نیز بروی خود بسته می خواهد، حادثه ای که در اندرونش رخ نموده و این چنین او را منقلب ساخته است چه می توانست باشد؟ 

 - پیک خبری می آورد.... 
مولانا سراسیمه همسر را فرا می خواند و کلید درب مکتب خانه را به او می سپارد و می گوید: مژده که یارم از سفر باز می اید. شتاب کن و درهای مکتب خانه را باز کن و همه جا را که گرد هجران گرفته را غبار روبی کن و با گلاب ناب شستشو بده که براستی تمام زیبائی ها، زیبنده اوست.
درد هجران و فراق یار، روح و روان مولانا چنان صیقلی داده است و مولانا را به چنان مقامی از الوهیت رسانیده است که حکیم، «دوست» را به «دوست» همانند می سازد. 

همسرش کلید را در قفل زنگار گرفته درب مکتب خانه حضرت مولانا می چرخاند و وارد آنجا می شود. به راستی که مدتهاست که در و دیوار این بنا رنگ هیچ آدمی به خود ندیده است. اما ناگاه از حرکت باز می ماند و خشکش می زند. چرا که در مقابلش پیر مردی را می بیند که در گوشه ای نشسته است و چهره اش بی شباهت به شمس نیست. سراسیمه از آنجا خارج شده و خود را به مولانا می رساند و داستان را تعریف می کند. بدرستی که وصف این حدیث را کسی نتواند زیباتر از خود حکیم بیان نماید: 


برون شو ای غم از سينه٬ که لطف يار می آيد 
تو هم ای دل ز من گم شو٬که آن دلدار می آيد 
نگويم يار را شادی٬که از شادی گذشتست او 
مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می آيد... 
برو ای شکر، کين نعمت ز حد شکر بيرون شد 
نخواهم صبر گر چه او گهی هم به کار می آيد 
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی ز سر گيريد 
که کفر از شرم يار من، مسلمان وار می آيد! 
چه بويست اين، چه بويست اين، مگر آن يار می آيد 
مگر آن يار گل رخسار، از آن گلزار می آيد.. 
چه نورست اين، چه تابست اين، چه ماه و آفتاب است اين 
مگر آن يار خلوت جو، ز کوه و غار می آيد... 
گلستان می شود عالم، چو سرو ش ميکند سيران 
قيامت می شود ظاهر٬ چو در اظهار می آيد! 
رويد ای جمله صورت ها که صورتهای نو آمد 
قدم هاتان نگون گردد که آن بسيار می آيد 
در و ديوار اين سينه همی دّرَّد ز انبوهی 
که اندر در نمی گنجد٬ پس از ديوار می آيد! 
خّمُش کردم، خّمُش کردم که اين ديوان شعر من 
ز شرم آن پری چهره٬ به استغفار می آيد.. 


گاه انسانی به واسطه حادثه ای، شوریده می شود. گاه زندگی در مسیر بودنش، دچار چالش میشود، گاه روز ها به سختی گام بر پیش میگذارد و روی آسمان گرفته تر از دل ابرهای یک غروب حزن انگیز پائیز می شود. 

گاه تنهائی.... 
گاه در میان جمع بودن و........ اما نبودن 
گاه در میان جمع بودن و اما تنها بودن 
گاه در حسرتِ نبودن 
و گاه در حسرتِ بودن هایش 
اما همه اینها هر چه باشند، عدله ای بر آزار بنده ها توسط خداوند ندارند. اینان عدم اند، عدمی بزرگ به نام بشر، بنام اندیشه و بنام هر آنچه که می گویند که بشر در طول هزاران سال حیات خود، همواره در کنار خویش به همراهی اش دیده است. دروغی بزرگتر از این........ هرگز ....... هرگز 

اینان پیامی دارند. پیامی که تنها گوش های منتظران میشنوند و اگر چشمی نگرید و اگر اشکی نلرزد، زندگی امیدهایش را از دیاردنیای سنگی بریده میخواهد. 
اینها همه پیش درآمد یک نوید است. 
یک نزدیکی صبح، 
که طبیعت همواره در گوش عاشقان زمزمه میکند. 
این زمزمه ها را باید در شعرها جست.... 
در عشق ها دید ..... 
در آه دلهای مضطرب ....
در سکوت بغضی سنگین ...... 
 
همانند بغض سهراب

- گاه تنهائی صورتش را به پس پنجره می چسبانید 
-
گاهی شوق می امد، دست در گردن حس می انداخت 


و یا به قول خود مولانا: 
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است 
نظاره ی تو بر همه جانها مبارک است 
یک لحظه سایه از سرِ ما دورتر مکن 
دانسته ای که صورت عنقا مبارک است 
ای بستگانِ تن، به تماشای جان روید 
کاخر رسول گفت تماشا مبارک است 
بر خاکیان جمال بهاران خجسته باد 
بر ماهیان تپیدن دریا مبارک است 
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند 
جان سجده می کند که خدایا، مبارک است