دلم می نوشت
....
تنم می سرشت ....
جهان وارونه !
من به دنبال
تو می گشتم و تو ....
در پی راه فریبی
که تو را شهره
کند پیش همه .
پر پروانه
به یک لحظه شرر بازی معشوق بسوخت
این «خبر» بود که از «عالم بالا » آمد.
قامت اش، نقش
زمین گشت
دیده، غرقابه
ی خون گشت
عاشق قصه همان
دم دانست ....
که ورق داشت
زِ " رو " بر می گشت!
و زمان ....
آن دَمِ هجرت
شده بود.
رخ پروانه
به خاک، اندر خون بود،
سینه اما به
تمنای دمی، افزون بود،
ای «جهاندار»....!
لحظه ای دست
نگه دار!
نا تمام است
هنوز!
در وداعی که
چنین ناخوانده ....
بوسه ی آخر
ما جا مانده،
بر لبی وا
مانده!
پس....
به «او» اندیشید!
چرخشِ خالیِ
پرواز به گِرد سرِ یار
می گذشت از
نظر دیده ی تار
و همین یک
سبب انگیزه ی او بود
که به تسلیم و سفر تن نسپارد.
همّتی
کرد و از این روی به آهی
چشم خونینِ خود
از زحمت بسیار گشود.
نگه انداخت به معشوقه بگوید:
ای عشق....!
نکند غصه تو
را ز رفتنم برگیرد؟
گر چه این
قرعه مرا، دست تو در کار سرشت
لاجرم یار
به پیشانی ام اینگونه نوشت.
سبب و فاعل این
حادثه ها
جمله را بهانه
در کار خدا
نقش تقدیر به
تصمیم حبیب است و زما
سر تسلیم و
اطاعت به همان شرط رضا
سرنوشت از دَمِ آغاز، عیان بوده بر "او"ی
آنچه "اصل" است و "نهانی" ست بجوی
دعوتی آمده از
سوی «حبیبم»
دعوتی با خط
و پیکی و نشانی ز ِ«طبیبم»
می روم....
می روم چند
صباحی بر ِاو، بهر مداوا
لحظه ها را
بی من-ات کن تو مدارا
«حکمت» از خلقت پروانه چنین است
این «فنا»
نیست، یقین دان نه چنین است.
شوقِ پروانه
شدن بوده همه، در دلِ من!
من به
پروانه شدن آمده ام.... عادت من!
ای دریغا و
زهی خام خیال!
تا نظر بر
رخ دلداده ی خود کرد به هوش،
همّت اش سست
شد و ....
حلقه در
دیده ی تر کرد.... خموش .
سر به تسلیم
سفر کرد فرود
چون کسی را
خبر از "خالی ِبال" و " پَر ِپرواز " نبود!
اندر آن پیچ
و خم «عصر فریب»
فرصت اش بیش
نبود از ورقِ عمر ِغریب.
جز به سطری
که به دستِ«سرنوشت»
می نوشت از
همه یِ دفتر عمرش، می سرشت.
و زمان....
وا پسین مهلت او
را این چنین کرد مقدّر
که بزن....
که بزن آخرین
بوسه ی خود را
رخ خاک و الغرض....
شرح این قصه
تو کوتاه نمای.
عاشق کوچک شب های دُ ژم
وا پسین جرعه یِ نائی که به تن داشت
سر کشید و ....
قدمِ فاصله
برداشت.
من در این «عصر»
به دنیا شده بودم مهمان!
عصر من «عصر
فلز» بود!
عصر «وارونه ی» دنیا!
آسمان را
بارش از برق زمین تر می کرد،
از پی ِ
چرخشِ خورشید، به هر دُور ِزمان!
و چه غوغا
می کرد....
در این عصر ِ«صداقت ممنوع»!
هر که سوداگر
ِبازار ِشریعت می شد،
هر که "لافی"
می زد،
هر که «دین»
را سپر ِ«فساد» خود ساخته بود.
و من اما ....
چه غریبانه،
دلم خوش بود
به هر آواز فریبی
که تو سر می
دادی!
من در این جنگ
تهی مانده ز "داد"
ثقل میدانِ نبرد
ِ "خود و خویشم" بودم
ثقل میدان
نبردی
که تو فرمان اش دادی.
من چه دلخون
به قدم زدن
کنار تو و ....
"خوش نشین
ترین" مردمِ این شهر
سالیانم
سپری می کردم
پی آنان که
زمان در گذر از ثانیه ها
چرخشِ بی جهتِ
عقربک هایِ ساعت بود،
که جهت را " تنها ...."
به حیرانیِ قانونِ
فیزیک اش می داد
و هویتی دروغین
به ظلالیت تاریخ....
مُهری از ظلم
و اسارت می زد !
ولی من که از جنگِ نا مردمی ها....
به گرُده،
نشان خورده بودم
از آن خنجر ِ
دوست....!
عجیبا که من
زان نشان
بی نشان می
گذشتم، چرا....؟
دریغا تو هم زان نشان
بی نشان تر
ز ِ ما!
پاییز یکهزار و سیصد و نود و دو