ما هرگز فرصت نمی کنيم
تحمل از کوه و....
صبوری از آسمان بياموزيم.
حالا سال هاست که ديگر ما
شبيه خودمان هم از خوابِ نان و
خستگی
به خانه برنمی گرديم.
ما ملاحتِ يک تبسمِ بی دليل را...
حتی از يادِ زندگی برده ايم.
کاری نمیشود کرد!
کبوتر دور و....
کلمه تاريک و....
زندگی....
عطرِ غليظ کبريت سوخته ای است
که ديگر برای اين چراغ بی چرا مُرده
کاری نخواهد کرد.
حالا هی بی خودی بگو چرا خوابت
نمیآيد؟
می گويم خوابم نمی آيد!
نگاه می کنی...؟
ساعت پنج و نيم صبح سه شنبه است
فقط سکوت، سوال، ماه
پرده، خستگی، ملال.
احساس می کنی از گفت و گوی بُريده بُريدهی ديگران
چيزِ روشنی دستگيرِ اين شبِ شکسته
نمی شود؟
شناسنامه ام را ورق می زنم
جويده جويده چيزی به ياد
می آورم
سالها پيش
مرا به دريا بردند.
گفتند همين جا
رو به قبلهی گريههای بلندِ باد بنشين
و
ذره ذره و بی چرا بمير.
.... و من مرده بودم
او مرده بود
و ديگر او....
هرگز به آن گهوارهی شکسته باز نيامد.
"سید علی صالحی"