۱۰ اسفند، ۱۳۹۱

دنیای امروز من...


اینجا....
 در دنیای من....
گرگ ها هم، افسردگیِ مفرط گرفته اند!
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند!


می دانی
به رویت نیاوردم!
از همان زمانی که جای "تو"
به "من"  گفتی  "شما ...."
فهمیدم پای  "او" در میان است.


اجازه
 
اشک سه حرف ندارد.
اشک خیلی حرف دارد!


می خواهم برگردم به روزهای کودکی.
آن زمان ها که پدر، تنها قهرمان بود.
عشــق.... تنـــها در آغوش مادر خلاصه می شد.
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود.
بدتـرین دشمنان ام، خواهر و برادرهای خودم بودند.
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که می شکست، اسباب بـازی هایم بـود
و معنای خداحافـظ....

تا فردا بود.